مدح و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام
روزهاش افطار شد اما پرش را زد به هم کـوزۀ سربـسته کـل پـیـکـرش زد به هم اولیـن تاثـیـر زهـر این ست آتـش میزند سوختن بدجور جسم لاغرش را زد به هم تار میبیند گمانم سوی چشمش رفته است بی اثر شد هرقدر پلک ترش را زد به هم تکه تکه رازهایش پخش شد مابین طشت عاقبت خون لختهها دور و برش را زد به هم لرزش دستی که دارد از زمان کودکیست روضههای کوچه حال مضطرش را زد به هم مانـده در یادش چگونه نانجـیبی بیهـوا خانه را سوزاند و بعد از آن درش را زد به هم زن میان کوچه و چهل مرد جنگی پیش رو یک غلاف آمد غرور شوهرش را زد به هم |